♥♥♥پشی دهکده سکوت♥♥♥
♥♥♥پشی دهکده سکوت♥♥♥
(♥)(♥)مسافری از تبار پشی(♥)(♥)
برای مشاهده عکس روی دکمه شروع کلید نماید

دانشگاه کابل

#دانشگاه کابل

هر دو زاده دیار سنایی و از باز مانده گان نسل شرین بود، برای رسیدن به دیرینه ترین رویاهایش که دانشگاه کابل باشد، هفت خان رستم را عبور کرده بود.

دو دانشجو از یک نسل و تبار اما با دو شخصیت و دواخلاق متفاوت.

نگاره دختری آرام با چشمان بادامی و جذاب، از جنس همان چشم بادامی های اصیل که برجستگی پشت پلک هایش دیدن رنگ چشمانش را به چالیش کشیده بود. وای به حال کسی که اسیر ان هاله سحر امیز دریایی رنگ اش میشد. هیچ نیروی قادر به نجات جان خویش از ان گردابی که عین مثلث بر مودا غرق میکرد، نبود.

زیبایی اش تنها به ان پوست سفید که تک خال روی گونه اش را نقطه ی نیرنگی ساخته بود، خلاصه نمی شد. اصلی ترین ویژه گی اش همان نازوکی لبانش بود که خبر از ظرافت اندامش در پسِ ان مانتو سیاه رنگ عربی اش میداد.

گویی خدا انروز حین خلقت اش گوشت کم اورده بوده تا کمی روی اندام لاغر واستخوانی اش اضافه میکرد.

او از همان ابتدا انتهاترین قسمت از صنف را برای نشستن انتخاب کرده بود، و هیچگاهی جرأت نکرد نگاهش را از نیم دایره ای میز کوچکِ، متصل به صندلی چوبی اش، فرا تر بفرستد.

همین گوشه گیری و انزوا طلبی اش عین خوره اعتماد به نفس اش را به یغما برد و روز به روز تنها تر اش ساخت.

احیانا اگر با دیگران در حد سلام و احوال پرسی هم کلام میشد، سادگی و صداقت اش بوضوح در تن صدایش موج میزد. چهره معصوم و دخترانه اش گویایی یک قلب پاک و مهربانی بود که در سینه ای زیباترین مخلوقات عالم جا گرفته بود.

بر عکس او فرهاد پسری شوخ طبع و خنده روی بود که در اولین صف صنف جاخوش کرده بود وعین مقناطیس همه را مجذوب خود کرده بود.

حتی همین خود نگاره هم نمیدانیست چرا درمیان هم کلاسی هایش به او وابسته شده است. وابستگی که هیچگاهی نتوانیست از ان پرده بردارد و تا اخرعمرش شبه یک راز در قفس دربسته ای انداخت و در کنج سینه اش محکم به حبس ابد کرد. بالاخره کوله بار اخرت اش شد و با خودش به گور برد.

نوک موهای براق و خامه ای اش که هفته وار به رنگ حنایی تزئین میشد دل هر دختری را به دام میکشید.

او در کنار این اوصاف پسری لایق و با استعداد شگفت انگیز بود. که در همان روز های نخست اکثر استادان را تحت تاثیر خود در اروده بود .

انروزمثل همیشه فضای صنف پرشده بود از صدای خنده ای که در ان صبح شنبه، حال خوش دانشجویان را به تصویر میکشید. شور ونشات که با خوردن ضربه ای از پشت به در، در ثانیه پایان یافت.

به تعقیب ضربه ای که به در خورده بود، در آرام و آهسته باز شد و از لای نیمه باز ان استاد تاریخ با همان ژیست همیشگی اش در حالیکه تبسم بر لب داشت وارد صنف شد.

او به سرعت فاصله ای در تا میز خطابه را با گام های بلندش طی کرد و محصلین که به رسم احترام از جایش بلند شده بودند را با دست دعوت به نشستن کرد.

-بشنید، بشنید لطفا!!

چپتر و جزوه های درسی اش را از زیر بغل بروی میز خطابه رها کرد و نگاه کاونده اش را به عرض وطول صنف جستجوگرانه مانور داد.

طبق عادت همیشگی اش به احوال پرسی عمومی بسنده کرد و انگشت اشاره اش را روی زبانش کشید و چند برگ از چپترش را ورق زد.

انگار چشمانش خط های ریز چپتر را نمیدید که عینک زره بین اش را از جیب کت اش به کمک عدسیه های تحلیل رفته ای چشمانش بیرون کشید.

عینک که شیشه های ان کمی بزرگ تر از دکمه های کت اش بود. قبل ازینکه انرا روی صورت اش بگذارد شیشه های انرا با دست دیگرش پاک کرد و به چشمانش نزدیک برد.

گویا هنوز شیشه های گرد و خاک گرفته ای ان تمیز نشده بود که مجبور شد روی هر یک از شیشه های ان ها کند و مجدد روی ان دست بکشد.

وقتی مطمئن شد روی بینی اش جابجاکرد و دوباره روی صفحه ای چپتراش دقیق شد.

-امروز یکی از شما درس را توضیح میدهد.

ماژک اش را بر داشت و به تخته ای بزرگ که تقربیا یک طرف دیوار صنف را پوشانده بود نزدیک شد.

دست برد و با خط بر جسته ای نوشت .

تمدن مصری ها و زیر آن خط کشید و به سمت محصلین چرخید.

گمانم اشعه ای نگاهش شخص از قبل تعین شده ای را، درمیان محصلین جستجو میکرد. که بد بختانه در انتهاترین قسمت صنف انرا شکار کرد.

مردمک چشم اش بروی نگاره متوقف شد و با اشاره ای نوک ماژک اش گفت.

-آها، شما ! ؟

به محض چشم به چشم شدن با نگاره در جواب نگاه سوالی اش تکرار کرد.

-بلی شما ؟

برای فرار از زیر نگاه مصمم استاد دیر شده بود تمام وجودش را در ثانیه گر گرفت و جریان خون را بصورت اش احساس کرد. هر بار به نحوی از رفتن به جلو صنف شانه خالی کرده بود ولی این بار طرفند اش ناکام شد.

زیر لب نالید.

-مرده شورت ببرد، بین این همه ادم چشم کورت مره دید؟؟

حالش دلش گویای همان ضرب المثل ملخک بود که گیر افتاده بود.

-خیلی فعالیت صنفی ات کم است، اگر تغیر در خود نیاری از من نمره فعالیت صنفی نمیگیری.

بعد ماژیک اش را روی میز خطابه انداخت و با سر به طرف تخته اشاره کرد.

-بیا!

خودش خم شد و بروی چوکی کنار میز خطابه نشست. عینک اش را از روی صورت اش بالا کشید و بروی موهای سیاه وسفید اش که تعداد نخ های سفید ان بیشتر از سیاه اش بچشم میخورد گذاشت.

گرد و خاک تباشر را از روی استین کت اش تکاند و با نوک انگشت شصت و اشاره اش حلقه ای چشمانش را پاک کرد.

نگاره به سختی توانست تن را که در ان لحظه به داشتن استخوانی در ان شک کرده بود تا جلوی صنف برساند . همین فاصله ای چند مترطول صنف تمام توانش را به صفر ضرب کرد و چندین بار زیر نگاه شماتت بار نامردان صنف زانوهایش خم شد و نزدیک بود روی زمین سقوط کند.

اولین بارش نبود که اینگونه مورد تمسخر قرار میگرفت. همیشه از طرف هم کلاسی هایش زخم خورده بود، نیش کنایه شنیده بود. اما این بار به بی رحمانه ترین شکل ممکین درخت ارزوهایش را تیشه بدست از ریشه در اورند و امید های چندین ساله اش را نابود کردند.

توقع تشویق را نداشت همینکه تحقیر نمیکرد کافی بود. سرش را بزیر انداخت و بعض لعنتی عین دشمن خونی گلونش را فشار میداد و نمیگذاشت زبانش بحرف باز شود. جان کند تا هیمن دوجمله را با صدای لرزانی بگوید.

-استاد امروز امادگی ندارم، درس بعدی امادگی میگرم.

رنگ در صورت اش نبود، دانه های عرق روی پیشانی اش یکی نسبت به دیگری خود نمائی میکرد و برق میزد، نگاهش را نمی توانست از زمین بردارد. تمام وجودش همانند شاخه خشکیده که تازه پرنده آن پریده باشد می‌لرزید.

صدا ها در فضای صنف در هم امیخت، انگار هنوز همان عادت دروان مکتب شان را فراموش نکرده بودند.

صدا هایکه مثل ناقوس پرده گوشهایش را می لرزاند و مثل کاغذ پاره روی اتش میسوزاند.

-کی آمادگی داشتی ؟؟؟

-روز امتحان نقل زیاد بود؟؟

نیش و نکایه ها عین میخ مغز نگاره را سراخ میکرد ودر سرش چرخ میزد. انگار زیر سنگ اسیاب له میشد وصدای خورد شدن استخوان هایش را به وضوع میشنوید. به سختی تعادلش را حفظ کرده بود. هر کس جز او می بود در میان ان همه تحقیر سقوط کرده بود.

استاد از جایش بلند شد با چهره درهم رفته و کمی عصبی ضربه روی میز کوبید که انعکاس صدا باعث شد آرامش نسبی به صنف حاکم شود.

روبه نگاره گفت.

-درس بعدی اخرین چانس ات است.

نگاهش را که از زمین بر داشت همه جا را سیا و تاریک دید گوش هایش توان شنیدند را از دست داده بود .اینکه چگونه‌ دوباره بجایش قرار گرفت اصلا نفهمید.

صورت اش را که پشت دستانش پنهان کرد بغض اش شکست و اولین گلوله ای اشک اش عین سرب داغ روی گونه اش سر خورد. صدای پچ پچ هم کلاسی هایش هنوز هم عین پتک روی ته مانده ای غرورش فرود می امد و مغزش را متلاشی میکرد.

 تلاش کرد تا بخودش مسلط شود و مانع ادامه ای ریزش باران اشک های لجوج اش شود. اما سکسکه امانش نمیداد.

آب دهان اش را قورت داد. و منتظر پایان صنف ماند. در ان لحظه ثانیه ها بکندی حرکت میکرد یک ساعت به درازای یک سال طول می‌کشید.

زنگ پایان صنف باعث شد نفس آسوده ای بکشد و پرصدا دم اش را به بیرون بفرستد. صبر کرد تا همه صنف را ترک کنند. وقت مطمئین شد که راهرو کمی خلوت شده است از جایش بلند و چادرش را تا نیمه های صورت اش جلو کشید. نمیخواست چشمانش که ابستن باریدن است جلب توجه کند.

به محض بیرون شدن از ساختمان دانشکده راه خروج دانشگاه را در پیش گرفت و رفت. انقدر اعتماد به نفس اش پائین امده بود که خودش باور کرده بود قادر به ادامه تحصیل نیست.

اما حیران بود به کدام بهانه از دانشگاه انصراف بدهد.

مطمئن بود اگر پدر و مادرش بفهمد که او قصد انصراف دارد از محالات بود که رضایت بدهند. کم پز دخترش را پیش از خود و بیگانه نداده بود. ترک دانشگاه تمام ان فخر فروشی هایش را زیر سوال میبرد.

ان شب هرچه تلاش کرد خواب به چشمانش نیامد انگار خواب هم از او فراری شده بود. هزار یک طرح برای ترک دانشگاه کشید ولی هیچ یک مورد تائید اش قرار نگرفت.

بجز همین یک راه که باید دست به دامن ستاره خواهرش میشد راهی دیگری نداشت . بقدر کافی بالای ستاره اعتماد داشت که دهانش بی اراده باز نمیشود. هر بار که رو به ستاره بلند کرده بود عین ناجی نجات اش داده بود. ستاره جای برادر نداشته اش را پرکرده بود.

فردایش مثل همیشه کتاب و قلم اش را برداشت و از خانه بیرون شد اما بجای دانشگاه مسیر محل کار ستاره را در پیش گرفت.

تصمیم گرفته بود تا پایان امتحانات بطور پارت تایم کنار خواهرش کار کند و به بهانه رد شدن در امتحانات برای همیشه قید دانشگاه را بزند اینگونه هیچ کس به نقشه اش شک نمیکرد.

با انکه دلش خون میگریست ولی تظاهر به خوشحالی میکرد خوشحالی که تصنوعی بودنش از فرسنگ ها دور بچشم می امد.

فرهاد گرچند مقصیر اصلی قضیه نبود ولی هر بار که چشم اش بجای خالی نگاره گیر میکرد وجدانش به ملامت کردنش اغاز میکرد. اما کاری از دست اش ساخته نبود. تلاش برای پیدا کردن سرنخ از محل زندگی نگاره بی فایده بود. عین مشت زدن در هوا انگار اب شده بود رفته بود زمین.

باخودش عهد بسته بود اگر روزی قسمت شد نگاره سری راهش قرار گرفت عذر خواهی که چه، التماس خواهد کرد برای بخشیده شدن.

از خدا آرزو کرده بود روز فرصت جبران این بی انصافی را برایش بدهد. و خدا هم صدایش را شنیده بود که کف دست اش گذاشت بعد از ظهر بود تازه از چهارراهی پل سرخ عبور کرده بود که ناخود اگاه نگاهش به انسوی جاده کشیده شد.

خودش بود گویا خداوند تمام استعداد را در قدم هایش بخشیده بود که ان گونه خرامان راه رفت . درست در موازات اش پیاده رو ان سمت جاده را زیر گام های موزن اش گرفته بود.

فرهاد به سرعت عرض جاده را عبور کرد و به تعقیب اش پا تند کرد به محض نزدیک شدن بحالت مردد و ترسیده صدایش زد .

-نگار !

عمداً ان حرف اخر اسم اش را تلفظ نکرد.

صدای اشنایی بود، اشنایی که هنوز تصویر محو از ان روی لایه های حافظه اش باقی بود. برای اطمنان از روی شانه اش به عقب نگاهی انداخت و به محض چشم به چشم شدن با فرهاد در جایش میخ کوب شد.

کمی مکث کرد و به دور پاشنه ای پایش چرخید. به حالت تدافعی و بر انگیختگی خشم اش را درنگاهش ریخت و به فرهاد دوخت.

دیگر از آن معصوميت و جذابیت در نگاهش خبری نبود بجایش عصبانیت و اخم های در هم رفته فریاد میکشید.

 جنگ طلب پرسید.

-برای چه مرا تعقیب میکنی ؟

فرهاد من من کرد گویا دونبال واژه میگشت. نمیدانیست از رفتار هم کلاسی هایش معذرت خواهی کند یا او را بابت تصمیم غلط اش سرزنیش کند.

دوباره چشمانش را ریز کرد و با صدای بلند تر تکرار کرد.

-نشیندی ؟

فرهاد بریده بریده چند جمله ای را سرهم کرد تا توانست ریشته ای کلام را بدست بیاورد . او چنان به نرمی و لطافت جواب نگاره را داد که گویا داشت روح و روان او را نوازش میکرد. از جواب فرهاد حالت دفاعی نگاره شکست چشمانش شیشه ای شد.

اشک تا پشت پلک هایش هجوم اورد و به در زدن اغاز کرد. کافی بود پلک بزند و قفل چشمانش باز شود. انگاه اشک های که روزها نگهداشته بود یکجا بیرون بریزد.

اما تظاهر به سندلی کرد شاید فکر میکرد که احتياج به ترحم ندارد. ترحم از طرف کسی که باعث شده بود او ترک تحصیل و دانشگاه بدهد.

-اینجا هم مرا نمیگذاری؟

روی مردمک های لرزان فرهاد ریز شد و گفت .

-همه مرا تحقیر کرد تو چرا ؟

انگار که از او توقع نداشت.

فرهاد با چنان مهارت سحر اسا معذرت خواهی کرد که نگاره نتوانست مقاومت اش را حفظ کند قلب از جنس شیشه اش در مقابل فرهاد شکست خورد گویا در دام طلسم فرهاد گیر افتاده بود، چانه اش را پایین انداخت و سکوت اختیار کرد .

در همان چند دقیقه انگار اب روی اتش درون نگاره ریخت و او را رام خودش کرد. جای مناسب برای استاد شدن نبود ولی محال بود که فرهاد فرصت بدست امده را هدر بدهد.

سریع شماره اش را نوشت و لای انگشت هایش حین خدا حافظی به سمت نگاره گرفت.

 احتمالا طلسم شده بود که بدون هیچ اعتراضی دست فرهاد را گرفت. دست اش که میان پنجه های فرهاد فشرده شد تازه متوجه شد که خلاف عرف و عادات با یک مرد نا محرم دست داده است . از کارش شرمید وسریع دست اش را عقب کشید.

همین یک ثانیه گرمی دستان فرهاد را با تمام اعماق و جودش حس کرد. سرخ شد و گرماه بدنش به نقطه اوج سعود کرد. ماندن را جایز ندانیست و فورا از انجا دور شد. بدون کنترول روی حرکات اش شماره را بداخل کیف اش قائم کرد.

از آنجا که فاصله گرفت دست اش را بروی قلب اش که عین مرغ سرکنده درون سینه بال و پر میزد گذاشت. خودش از کار خودش تعجب کرده بود. تابو شکنی کرده بود خط سرخ خوانواده را زیر پا گذاشته بود اگر پدرش او را با پسر نامحرم دست در دست می دید خدا میدانیست که چه جزای سخت را برای او صادر میکرد.

فرهاد انروز را تا نیمه های شب منتظر زنگ تلفن اش بود. حتی فردای انروز چشم انتظار بود. ولی هیچ خبری از تماس نگاره نشد .

بیخیال شد دو روز بود که انتظارش جواب نداده بود بعد از صرف شام چپتر درسی اش را از فقسچه ای کتابهایش برداشت، چند برگی از آن را مرور کرد اما هیچ چیزی را نفهمید.

افگارش با خیالات نگاره درگیر بود و در چهار راهی پل سرخ پرسه میزد.

لامپ مطالعه اش را خاموش کرد و بروی چپرکت اش دراز کشید. اینگونه بهتر میتوانیست او را در خیالات اش تصور کند در میان خواب و بیداری درست زمانیکه پلک هایش سنگینی میکرد صدای زنگ تلفن اش بلند شد. همانند شخصی مار گزیده ای از جایش پرید و خودش را به موبایل اش که بروی میز مطالعه اش بود رساند.

شماره ناشناس بود فورا چهره اش گل زد و لب اش بخنده باز شد. با کل حیه جان دکمه اوکی را فشار داد و موبایل را به گوشش نزدیک کرد.

کمی مکث کرد اما صدای از آن سوی گوشی نشنید. گلو صاف کرد و گفت.

-هلو ! هلو سلام

اما هیج صدای نیامد نامیدانه گوشی را از گوشش دور کرد تا خواست قطع کند صدای نگاره در گوشش پیچید .

-سلام

با شیندن صدایش قند در دلش اب شد نمیدانیست اسم ان حس را چه بگذارد. شاهانه جواب سلام اش را داد و احوال پرسی گرمی را شروع کرد.

در مدت کوتا که ارتباط تلفنی میان او و نگاره بر قرار بود چنان جملات انگیزشی و سحر انگیز فرهاد روی نگاره تاثر گذاشت که با کمال میل و بدون کوچکترین اعتراضی به درخواست و خواهیش های او لبیک گفت. و به ادامه تحصل راضی شد.

واژه ها و کلماتی را که فرهاد به کار برده بود عین پتک روی مغز نگاره عمل کرده بود و تصمیم گسست ناپزیر اش را درهم شکسته بود.

به امید و دلگرمی های که فرهاد برایش داده بود دوبار پایش به دانشگاه باز شد اما مطمئین نبود که بتواند ادامه بدهد. ضربه مهلک و کشنده روی اعتماد به نفس خورده بود اما فقط چشم امید به فرهاد دوخته بود و بس!.

انروز در پایان‌ صنف مسیر دانشگاه الی پل سرخ را دوشادوش هم طی نمودند.

فرهاد قبل از خداحافظی بادست اشاره به ساختمان که در فاصله چند متر از انها قرار داشت، گفت.

-این خانه از ما است البته در مقابل تو کلبه بیش نیست اگر لایق دانستی افتخار بزرگ است میزبان ات باشم.

با شنیدند این جملات قطار صدف که پشت تبسم نگاره پنهان بودند به بیرون سرک کشید و بادست اش لبه چادرش را کمی جلو تر کشید و ملتمسانه گفت.

-فرهاد اگر به درسهایم کمکم نکنی نمی دانم چه خواهد شد. بخدا اینبار خودم را می کشم.

فرهاد بار دیگر تعهد و قول را که پشت تلفن به نگاره داده بود تجدید کرد.

از انروز به بعد کم کم پای نگاره به خانه فرهاد باز شد هر چند در اول این رفت آمد ها فقط به تکرار دروس و مرور جزوه های درسی تمام و خلاصه می شد ولی رفته رفته این رفت آمد ها شکل دیگر گرفت.

جایش را به عشق و دل‌دادگی محض داد تا حد که ساعتها پشت میز مطالعه رو در رو هم می نشستند و بدون انکه کلمه ای به زبان بیاورند هزاران جملات عاشقانه در نگاه شان رد و بدل می‌شدند.

گه گاهی این عاشقانه ها را بروی ایوان خانه کنار گلدان های روز با زبان بی زبانی به هم ابراز میکردند.

نگاره از همان روز به بعد بشکل شگفت انگیز به کمک فرهاد استعداد ولیاقت نهفته اش را بازیافت و آنقدر رشت و پیشرفت داشت که به محصل لایق و نمونه تبدیل شده بود.

انگار فرهاد ملکه ای نجات اش شده بود که او را از غرق شدن نجات داده بود.

دیگر نگاره آن دختر ساکت و آرام نبود، دور و برش شلوغ شده بود نگاهای تحسین برانگیز همه سهم او شده بود. این استعداد روز بروز به شکوفایی میرسید.

حتی برای استادان دپارتمینت اش مایه ای تعجب و شگفت شده بود. دخترکه بخاطر تنبلی اش ترک تحصیل کرده بود حالا به شاگرد نمونه تبدیل گشته بود.

با این وجود نگاره باز در طول هفته اکثر روز هایش را بعد از دانشگاه کنار فرهاد سپری میکرد.

روزهایش روی ایوان خانه کنار هم سپری میشد، حین که آفتاب در گوشه آسمان می رسید نگاره بلند میشد و برسم خدا حافظی دستان فرهاد را می فشرد و تا فردایی دیگر همدیگر را بخدا می سپرد.

یادش نمی رفت روزیکه حین خدا حافظی گرمای دستان فرهاد را بروی دستانش حس کرد. ان قدر گرما لذت بخش بود که نتوانست خودش را کنترول کند.

بی اراده او را به سمت خودش کشید و اجازه داد سینه به سینه هم قرار گیرد. نمیدانیست چرا نفس های داغ فرهاد ریتم منظم اش راباخته بود. دست گذاشت روی سینه اش انگار روی کوره اتش دست گذاشته بود ترسید از ان همه گرما خودش را کج کرد و به سمت اتاق دوید.

این کارش انگار فرهاد را جری تر ساخت که تصمیم به تعقیب کردن اش گرفت حق داشتند هیچ کدام تجربه ازین بالا تر با جنس مخالف را نداشت.

چیزی از ناز دخترانه سر در نمی اورد. بدونبال اش دوید و به در صالون نرسیده صد راه اش شد.

نگاره از کارش خجالت کشید و صورت اش را پشت ارنج خم شده اش پنهان کرد و پشت به دیوار استاد.

فرهاد هر دوست اش را برابر شانه ها او بروی دیوار تکیه داد کمی به جلو خم شد و اورا در حصار بازوانش اسیر گرفت.

به معنی کامل هردو با اتش افروخته شده بازی میکردند اتش که نقط اغاز ان لبان بودند که عین دشمنان قسم خورده در حال نبرد بودند .

درین جنگ نابرابر که فقط برجستگی سینه ها نقش اسیر جنگی را بازی میکرد، برنده طرفی بود که بتواند طولانی تر اسیر جنگی اش را درچنگ نگهدارد. گویا هیچ یک از این فرماندهان تازه کار میل به اعلام اتش نداشتن، لذت میبردند از اینکه چگونه لبان که حکم سربازان پیشرانده شده را داشتن زیر دندان های دشمن له میشود.

بالاخره نگاره توانیست حکم عقب نشینی را از قلب جنگجویش بگیرد و سرش را بروی سینه دشمن لب هایش فرود اورد و به صدای ضربان قلب که به طرزعجیبی به فریاد در امده بود گوش بسپارد .

زمان برد تا نوانست کنترل اش را بدست آورد و بخود مسلط شود. دست اش را که بدور کمر فرهاد حلقه شده بود جدا کرد و با تمام قدرت او را به عقب هول داد.

کنار دروازه خروجی صالون به آینه خودش را بر انداز کرد و روژ لبانش را که رنگ باخته بود دو باره تازه کرد.

گیسوانش را که اشفته شده بود بورس کشید و رو سری عقب رفته اش را بالا کشید.

همچنان که از را پله ها پائین می شد صدای پاهايش فضای راهرو را پر کرده بود فرهاد از پشت پنجره او را تا دروازه خروجی بدرقه کرد.

در طول ان سه سال فرهاد و نگاره روزها کنار هم نشسته بودند روز ها روی نیم کت پارک بی صدا باهم و برای هم رویا بافته بودند اما هیچ گاهی این عشق را به زبان نياوردند ایکاش حتی یک بار هم که شده بود رو در رو بهم اعتراف میکردند.

می گفتند که چقدر هم دیگر را دوست دارند. کاش در آن ملاقات های طولانی مهر سکوت شانرا می شکستند که نکشستند.

نگاره به رسم همیشگی بعد از اینکه افتاب از اسمان کابل دور شد و بروی جاده و خیابان های کابل سایه افگندند ازفرهاد خدا حافظی کرد و راهی خانه اش شد.

وقتی بخانه رسید با تغیرات عجیبی رو برو شد انگار همه منتظر مهمان عالی قدر بودند. نگاره بدون توجه یکراست به اطاق خوابش رفت کیف اش را از روی شانه اش بر داشت و بروی جا لباسی اش آویزان کرد.

قبل ازاینکه لباس اش را عوض کند در باز شد و مادرش آهسته وارد اتاق شد به طرف مادرش چرخید و مثل همیشه به احوال پرسی شروع کرد.

از نگاه مادرش فهمید که چیزی برای گفتن دارند و برای گفتن اش دو دل است.

نخواست مادرش معذب باشد برای باز کردن سر سخن پرسید.

-چیزی شده؟؟

مادرش لبخند زد. لبخند که تصنعی بودن ان را نمیشد انکار کرد با من، من و بریده، بریده گفت.

-امشب عمویت می‌آید.

_خب ، خانه برادرش است دیگه.

انگار صد بار مرد و زنده شد تا همین جمله را به زبان بیاورد و تیر خلاص را بزدند و خودش را راحت کند.

_ترا برای فرزاد خواستگاری کرده.

ازفرق سر تا نوک پایش تیر کشید گویا سطل از آب جوش روی سرش ریخت نه اینکه فرزاد آدم بدی بود ولی نگاره دلش جای دیگری گیر بود.

مات شد واژه گم کرد شاید هم لال شده در آن لحظه به چیزی که فکر نمیکرد نامزادی بود.

مادرش به لباس های نگاره اشاره کرد و گفت .

-لباس هایت اتو کشیدم برو یک اب هم به سر صورت ات بزن.

انگار هنوز هم باورش نشده بود یا نمیخواست باور کند زبانش را روی لبان که در ثانیه عین کویر خشکید و ترک براشت کشید و گفت.

-شوخی خوبی نبود . لطفا تکرارش نکن

از جایش بلند شد تا لباس اش را عوض کند که صدای بم و خشک پدر در وسط اتاق میخ کوب اش کرد.

-همه چیز آماده است ؟

کجاست ان جرآت که مقابل حرف پدر استاد شود. نگاره عین مسخ شده ها به مادرش زول زد و دست پایش سست شد مطمئین شد که پدر قبلا بریده و دوخته، بد هم دوخته.

نا باورانه به سمت مادرش نگریست زورش اگر به پدر نمیرسید به مادرش چرا ؟ خشم اش را به تن صدایش افزود.

-پدر تا کی ما را مثل گوسفند میفرشند ؟

-مثلا مادری تو!! نمی توانی جلویش را بگیری!

-از وقت که ستاره رفته با من هم حرف نمیزند.

-اگه بروز شوهر نداده بودید نمی رفت.

باز صدای پدرش چهار ستون خانه لرزاند.

-مگر نگفتم میز را بردارید.

مادرش با گفتن "امدم" اتاق را ترک کرد و نگاره را با افگار اشفته اش تنها گذاشت.

خوش بحال که ستاره که جرأت کرده بود پا روی تصمیم پدر بگذارد و باعشق اش فرار کند. بعد از رفتن مادرش عین دیوار متروکه اوار گونه روی تخت اش خراب شد.

این بار پدرش روزهای خوشش را در کام اش تلخ کرد . تازه از شوک و تحقیر های هم کلاسی هایش به لطف فرهاد خلاص شده بود. که باز زندگی اش دوچار گیرد باد و طوفان شد.

نمیدانیست چه وقت از شب بود که صدای عمویش در گوش هایش زنگ خورد.

مثل برق گرفته ها از جایش پرید و پشت در فال گوش استاد.

- یکی بالای سرش باشد. ستاره کم ابرو ریزی نکرده.

-دختر که ازاد بود یک روز نه یک روز دسته گل به اب میده. کم روی ستاره اعتماد کرده بودیم!

صدای پدرش مثل سنگ شیشه های امید اش را شکست و هزار تکه کرد.

-فرزاد جای پسر نداشته ام است. دوست ندارم جز فرزاد کسی دیگر روی زندگی ام اوار شود. حالا که خدا فرزند پسر قسمت نکرده چه بهتر که سایه ای فرزاد بالای سر دخترم باشد.

نمیدانیست که یک روز اینگونه به حراج گذاشته میشود. همچنان که اشک میرخت شاهد تعین تاریخ نامزدی اش از پشت در حالی بود که خودش زره در این تصمیم گیری سهیم نبود.

ان شب چندین بار برای فرهاد پیام نوشت ولی جرات فرستادن اش را نکرد. پیام مینوشت و قبل از فرستادن پاک میکرد. نمیدانیست اگر به فرهاد بگوید چه عکس العمل نشان میدهد؟

دراین مدت حتی یک بار هم دوست داشتن اش را اعتراف نکرده بود. گرچند از چشمانش حرف دلش را میخواند ولی چرا به زبان نمی ارود نمیدانیست.

بلاخره از نوشتن پیام منصرف شد و منتظر شد فردا از نزدیک بگوید.

فردایش باز مغلوب شد، حرف پدر عین الارم در سرش سوت میکشید. که میگفت دوست ندارم جز فرزاد کس دیگری روی زندگی ام اوار شود.

شاید اگر برادر میداشت پدرش کوتا می امد اما حالا قضیه فرق میکرد. بخاطر میراث اش هم که شده حاضر نمی شد نگاره به عقد غیر از فرزاد دراید.

با خودش گفت همینکه از فرهاد فاصله بگیرم دلش سرد میشود و فراموشم میکند نمیدانیست که با این کارش اتش روی خرمن زندگی اش می اندازد.

شب قبل از نامزادی اش تاب نیاورد و در یک مبارزه ای چند روزه میان مغز و دلش پیروز شد و نوشت .

سلام! فردا مراسم نامزادی ام است صالون شاهی

جواب نیامد مطمئین بود که فرهاد خواب است، موبایل اش را روی پا تختی انداخت و به سمت دکمه برق رفت تا خاموشش کند. قبل از اینکه دکمه را پائین بزند صدای در یافت پیام او را از خاموش کردن برق منصرف کرد.

برگشت ترسیده و مضطرب موبایل اش را برداشت حدث اش درست بود، فرهاد بود. در جواب فقط یک جمله نوشته بود "برو اب بصورت ات بزن"

موبایل در دست اش لرزید و به زمین افتاد.

توان نگهداشتن موبایل را از دست داده بود خیلی سریع پیام دوم را دریافت کرد.

"کابوس دیدی"

انتظار جز این را نداشت. ترسید اگر همین حالا زنگ بزند و بابت پیام لعنتی اش مورد مواخذه قرار بدهد چه جوابی دارد مگر روی جواب دادن هم داشت ؟

کوتاهی کرده بود برای فرار از زنگ و سوال های احتمالی فرهاد موبایل را خاموش کرد و مجوز اشک ریختن را به چشمان بادامی را صادر کرد.

هیچ وقت جرات استادن و مقاومت کردن را بخودش نداده بود همیشه از رو به رو شدن با مشکلات فرار کرده بود و این بار نیز.

هر دو کوتاهی کرده بود. فرهاد اگر پا پیش میگذاشت شاید قضیه مثل امروز نمی بود شاید که خودش در شاید بود.

پنجشنبه بود چشم فرهاد میان در و جای خالی نگاره در طلاطم بود. نیامدنش کم کم ترس و حراس را مهمان دلش کرد و بند دلش را به لرزه در اورد. موبایل را بر داشت و شماره اش را گرفت.

جواب داد ولی دیر. شاید اخرین بوق‌های بود که دکمه وصل را فشرد، و تماس را وصل کرد.

تماس با شخصی که از امروز به بعد به غریبه ترین ادم زندگی اش عوض میشد.

-سلام!

نگاره تلاش کرد تا صدایش بعض سرباز زده در گلونش را نشان ندهد.اما قبل از اینکه جواب سلام فرهاد را بدهد فرو ریخت عین کوه یخ درامواج دریا فرو رفت.

-زندگی ات را به اتش میکشم اگر فکر نامزادی به سرت بزنه، هم تو و هم...

قطع کرد جمله اش را نا تمام گذاشت. اولین بار بود که نگاره اینگونه بی رحمانه تماس را بروی فرهاد قطع کرده بود.

بوق های ممتد که قطع تماس را نشان میداد عین مواد سیفور استقامت فرهاد را به هوا پاشید.

برای بار دوم تماس گرفت ولی دستگاه مورد نظر خاموش بود اناً موبایلش را خاموش کرده بود نمیخواست فرزاد چیزی از رابطه اش با فرهاد بو بیبرد. حالا که راه فرار ندارد چه بهتر که با ساز روزگار برقصد.

اخرین ساعت درس بود از اول صبح به چهره عصبی و اخم های درهم رفته فرهاد مواجه شده بود به مینوی پیام نوشت " کافی شاپ همیشگی منتظرم" و برای فرهاد فرستاد.

قبل از رسیدن فرهاد میز همیشگی را رزف کرد منتظر نشست با ورد فرهاد از جایش بلند شد و دست دراز کرد اما قبل از اینکه دست اش به دست فرهاد برسد یادش امد که دیگر بین او فرهاد هیچ رابطه ای نیست. سریع دست اش را عقب کشید و منتظر شد تا فرهاد بشنید.

حالا که روبروی هم نشسته اند هیچ کدام جرات شکستن سکوت را ندارند در یک جدال چند دقیقه ای بلاخره فرهاد این سکوت غم بار را شکست و به چشمان نم دارنگاره زول زد و دلخور و ناراحت گفت.

-بگو حرف داشتی ؟

-نمیخواهی نامزادی ام را تبریک بگی ؟؟

-اگر قرار است نامزادی تو برخ بکشی که پیام داده بودی.

نگاره سرش را پائین انداخت و روی میز خط های نا منظم کشید نمیدانیست چطور و از کجا شروع کند تا فرهاد را قانع کند که او را فراموش کند.

من من کرد دونبال جمله ای میگشت که کمتر روی احساس فرهاد خط بیندازد.

-فرهاد تو لایق بهترین های، من و تو فقط دوست بودیم، بس !

گویا امده بود که فرهاد را به اتش بکشد، امده بود با دستان خود زهر بکام اش بریزد. نمیدانیست که با این جملات سرد و شکننده اش چه بلای را سر فرهاد می اورد و میرود.

-من حتی اگر بیمرمم جنازه ام مال فرزاد است. هیچ راهی فرار ندارم.

این جملات عین سونامی قصر خیالات فرهاد را در هم شکست تاب نیاورد و از جایش بلند شد. بدون خدا حافظی میز را ترک کرد و رفت.

از انروز به بعد نگاره عمدا روی خوش به فرهاد نشان نمیداد گرچند با این کارش خودش نیز میسوخت ولی راه چاره جز این نداشت. او دیگر مال فرهاد نبود تمام خاطرات ان روزهای لعنتی در عمیق ترین نقطه قلب اش به زنجیر بسته بود هر روز لایه از فراموشی روی ان میکشید.

برعکس او فرهاد دیگر کمتر به صنف حاضر میشد غرورش اجازه نمیداد نگاهش پشت پلکان بسته ای نگاره در بزند و او به سرد ترین شکل ممکین جواب رد بدهد. سخت بود گدای محبت از کسی که تمام در ها را برویش بسته بوبد، دونیا بی رحمانه چرخیده بود.

برخلاف نگاره که نامزادی اش را جشن گرفته بود او عزا دار بود عزا دار برای عشق که هستی اش را به نابود کشاند. کاش میدانیست منفور ترین و تلخ ترین کار دونیا عاشق و عاشقی است.

برای پرکردن جای خالی نگاره مشتری غرفه سیگار فروش شده بود. هر روز روی ایوان خانه نخی را اتش میزد و در خیالات نگاره غرق میشد هر روز تعداد این نخ ها بیشتر از پیش می شد و با کمال میل هردو هم دیگر را میسوزاند.

کار بجای رسیده بود که در طول یک ما تعداد حاضری فرهاد به ده روز هم نمی رسید اگر می امد هم با سر وضع ژولیده و نا منظم بود در پایان سال نتوانیست نمره کامیابی بگیرد از قضا پایش به زیر پل سوخته کشیده شده بود.

ولی بر عکس او نگاره با بهترین نمره فارغ شد و در همان دانشکده به صفت دستیار استاد استخدام شد فراموش کرده بود که این موفقیت را مدیون کسی است که حالا زیر پل سوخته پرسه میزند.

نگاره بعد از فراغت اش عروسی کرده بود. هر روز از مسیر دانشگاه الی پل خشک را با فلدر سیا رنگ اش رفت آمد میکرد. بارها و بارها از روی پل سوخته در حالی عبور کرده بود که فرهاد زیر آن پل بروی کثافات و زباله های دریای کابل خوابیده بود.

انروز که از دانشگاه بیرون شد تایر های فلدر صفر کلیومترش مسیر جاده ای کوته سنگی را عبور و بروی پل سوخته نسبت ترافیک بیش از حد متوقف شد.

هوا نسبتا گرم بود، شیشه های عینک سیاهش را که بخار گرفته بود از روی صورت اش بالا کشید و دکمه بسته شدن شیشه ماشین اش را فشار داد. صدای ژر ژر بسته شدند شیشه همزمان با صدای کولر که روشن کرده بود در فضای کوچک ماشین پیچید.

هوای سرد پوست لطیف صورت اش را لمس کرد و نخ موهایکه بیرون زده از شالش را در هوا به بازی گرفت.

همچنان که چشم به اشاره موتر جلویش دوخته بود تا با تغیر رنگ ان پایش را از روی کلاژ بردارد. ضربه ای به دروازه‌ عقب ماشین اش خورد. فلدر براق او دل هر گدای را به امید در یافت مقدار پول ناچیز بخود جلب میکرد.

نگاره با نگاه عصبی وبر انگیخته بسوی دروازه که ضربه خورده بود، چرخید.

چشم اش به معتاد که موهای سرش بیشتر شبه نمد بود افتاد، چقدر چشمانش آشنا بود، چشمانی که حالا فرو رفته بود و انبوهی از ریش که مدتها بود اصلاح نشده بود.

این سر وضع باعث ترس در دل هر بننده ای میشد.

نگاره با عصبانیت کامل داد زد.

-لعنتی! کثافت! بیبن شیشه را چکار کردی !

مرد معتاد. کمی مکث کرد بعد از کودی چشمانش اشک به روی گونه های استخوانی اش فرو ریخت و در میان انبوهی از ریش ژولیده اش سقوط کرد. به زحمت بروی پاشنه اش چرخید وتعادل اش را از دست داد و به زمین افتاد.

-اه لعنت به تو، مثل سک میمیری و صد تا وارث پیدا میکنی.

دروازه ماشین اش را باز کرد از عقب ماشین به او نزدیک شد. اشعه‌ مسقیم آفتاب مانع دید اش شده بود دست برد عینک اش را پایین کشید. دست ازاد اش را بدور کمرش حلقه کرد.

-از این روزتان مرگ تان بهتر است.

فرهاد همچنان که داشت برای بلند شدن از روی زمین تقلا میکرد دست اش را به سوی نگاره دراز کرد و گفت.

-دستت را گرفتم استادی نمیخواهی دستم را بگیری بلند شوم.

آه که سر تا پای نگاره تیر کشید، دستانش از دور کمرش رها شد به موازات بدنش سقوط کرد.

صدای فرهاد بود.

نگاره به عقب ماشین اش تکیه زد تا تعادل اش بهم نخورد . این درست لحظه ای بود که چند نفر از عابرین چهار دست و پا فرهاد را از کنار ارابه ای فلدر نگاره بر داشت و کنار کتاره ای کج و کولا پل سوخته گذاشت.

سر و صدای عابرین و راننده گان که پشت سر نگاره متوقف شده بود بلند شد و او را مجبور کرد تا جریان ترافیک را باز کند خودش را به ماشین انداخت حرکت کرد.

اشک حلقه ای چشمانش را گرفته بود گیریه های بی صدایش به هق هق و فریاد بدل شد بود، تا بخانه رسید احساس‌ سر درد شدید داشت پرستامول و بروفین کارگر نبود خودش را به اتاق اش حبس کرد. چه بروز فرهاد آورده بود ؟ انشب را نتوانیست بخوابد. چه کار می‌توانست برای فرهاد بکند ؟ .

هنوز هوا تاریک بود از خانه بیرون شد به سرعت بسوی مقصد راند. نامردی بود اگر امروز دست اش را نمیگرفت هرکاری برای ترک اعتیاد اش میکرد.

اما مطمئن نبود که دوباره او در میان جمعیت کثیر از معتادان که عین لانه مورچه زیر پل سوخته جمع شده بود پیدا کند.

کمی دور تر توقف کرده و پیاده به پل نزدیک شد نگاهش به جای دیروز کشیده ناباورانه او را دید که هنوز کنار کتاره ای رنک رو رفته پل خوابیده است.

با گام های لرزان به فرهاد نزدیک شد. ارام کنار اش نشست دست برد تا مثل سالهای قبل او را از خواب بیدار کند.

صورت فرهاد را که لمس کرد کاملا سرد بود بحالت نگران شانه اش را تکان داد بدنش همانند تکه چوب یک دست بحرکت افتاد.

اشک های بی وقفه نگاره تمامی نداشت هیچ کاری از دست اش ساخته نبود. چادری چیت گلدارش را از سرش برداشت و موهایش را زیر روسری کوچک اش جابجاکرد. چادر اش را بروی پیکر استخوانی فرهاد انداخت و چند تکه سنگ و پاره خشت را به چهار گوش ان اضافه کرد. تا باد آنرا بر ندارد و دور شد از پیکر که در دیگر جان نداشت.

نوسینده خالق غزنوی

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






دو شنبه 20 آذر 1456برچسب:\"دانشگاه کابل\", \"پل سوخته کابل\",

|



خالق غزنوی ✿◉●●•◦بیوگرافی ◦•●●◉✿
اسم : خالق
تخلص : غزنوی
تخلص قبلی : مهران
اهلیت : پشی دهکده سکوت
جنسیت : مرد
وظیفه : نظامی پوش
هدف زنده گی : نامعلوم
فریاد :
سکوت
ارزو :مرگ
کوله بار :غم
حس : غریبی و تنهائی
عیب : گوشه گیر
دوست همیشگی : تفنگچه دستی



بیوگرافی مختصر
متولد سال 1368 در قریه علیاد ولسوالی مالستان ولایت غزنی مباشم اولین الف با تعلیم وتربیه را در مساجد قریه و فراتر ان در مدارس دینی فراگرفتم و بلاخره پایم به سوی لیسه عالی مرادینه گشــوده شد و در سال 1387 دوره ای تعلیمـی را با موفقیت سپری و راهی دانشــــــگاه شدم در پایان همین سال به پوهنتــــــون دفاع ملی کشور شامل و بعد از چــــهار سال تحصــــیل از دیپار تمینت کامپیوتر فارغ و در صفوف رزمی پوشان کشــــور پیوستم در جریان سال های تعلیمی درست در سال 1384 همرای خانم سلطانی ازدواج و هم اکنون دارای چـــهار فرزند (دوپسر و دو ختر ) ثمره ازدواج مان میباشد و همین قسم در جریان اولین سالهای که قدم بسوی مکتب لیسه گذاشته بودم مزه تلخی مهاجرت را نیز چشیدم سرانجام مــوفق شــدم دوباره تعلیم و تحصیل ام را ادامه دهم

زنده گی نامه مکمل در پنجره زیر موجود








nazanin_delha@yahoo.com
نازترین عکسهای ایرانی

خالق

آذر 1402
مرداد 1402
آبان 1401
مرداد 1401
تير 1401
اسفند 1400
آذر 1400
مرداد 1400
تير 1400
ارديبهشت 1400
اسفند 1399
دی 1399
مهر 1399
خرداد 1399
آبان 1397
ارديبهشت 1397
آذر 1396
مرداد 1396
تير 1396
ارديبهشت 1396
اسفند 1395
دی 1395
مهر 1395
مرداد 1395
تير 1395
خرداد 1395
دی 1394
آذر 1394
مرداد 1394
تير 1394
اسفند 1393
تير 1392

دانشگاه کابل
نقاب غرور
نتایج کانکور سال ۱۴۰۱
معضل کوچی‌ها در مالستان
سر انجام مولوی مهدی
قتل شفیع دیوانه
جنگ ارزگان و مالستان
حاکمان افغانستان
جنگ بلخاب
شجره نامه پشی
سقوط مالستان
نتایج کانکور ۱۳۹۷-۱۳۹۸ مکاتب پشی
شهادت مبارگ
نتایج کانکور 1396-1397
پیام تبریک نیمه شعبان
مردم پشی در سوگ تو
جریان تقدیر از نخبه گان کانکور 1395-1396
مقاومت مردم پشی در مقابل لشکری عبدالرحمن :
تشیع جنازه شهدا میرزااولنگ
تصاویر نوسینده
نسل کشی در سایه اشرف غنی
اولین سالیاد فاجعه دوم اسد
اشتراگ کننده کانکور 1395-1396
معرفی محصلین برتر کانکور سال 1396 از میان مردم قهرمان پشی
خوشا انان که جانان می شناسند
احزاب و جنگ های داخلی در پشی
حزب وحدت اسلامی افغانستان
۹ حزب مشهور افغانستان؛ جریان‌هایی که بیش‌تر در زمان جهاد علیه شوروی شکل گرفته اند
نتایج امتحانات کانکور سال 1395-1396
برگهـــای از جلد دوم کتاب: (جنگـــهــای کابل سال ۱۳۷۱-۱۳۷۵ خورشیدی ) جنگ افشار
فاجعه افشار
بهار 1396 new year
یاد یار مهربان
چله چیست ؟؟؟
شهادت
افسانه
ماهی پیروزی خون بر شمشیر
ضرب المثل های هزاره گی
لحجه هزاره گی
قبائل هزاره ها
ابی میرزا
28 اسد روز ازادی واستقلا ملی چگونه رقم خورد ؟؟؟؟
گنبد بیگم
شهید قلب تاریخ
عید سعید فطر
معرفی چهره های سیاسی نظامی مردم پشی
بازی های بیاد ماندنی
گرگ های کشمیر
خاطرات از اسیران شیرداغ و ارزگان
برخورد امیرعبدالرحمن بامردم پشی


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دختری از دیار پشی و آدرس pashizeba.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





عشق بی سمر
پاور لینک
دلنوشته های من (خالق غزنوی)
غزنوی
رهگذر تنها
جاغوری یک
دایبرکه پشی مالستان
پایگاه اطلاع رسانی پشی
پشی قابجوی
شیرداغ
سرزمین شیرداغ
مسافر شب
تاریخ هزاره ها
وب سایت مردم مالستان
اموزش کمپیوتر مجازی
هزاره ها قتل عام و مهاجرت
افشار برگ از تاریخ ماست
قتل عام در افشار
ردپای عشق در جاده های پائیز
عاشقانه های من
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی


Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●تصاویر زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
خاطرات
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
خاطرات یک رهگذر
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
راز پنهان عشق
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
شاپرک مجاهر
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
شادخت هزاره
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
دختر هزاره
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
پسران ودختران هزارگی
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
هزاره پیوند
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
دانستنی ها
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
کد اهنگ برای وبلاگ
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
وب سایت مردم مالستان
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
خبرگذاری بخدی
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
کلبه دلتنگی هایم
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
دل تنگی هایم
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
یک قطره باران تنها
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
عاشقانه هی فرانسوی
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
مالستان
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
علیاد خاطرات پایدار
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
باران غم در ساحل نگاهم
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
نقاب غبار الود خاطره ها
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
سکوت ساحل
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
حواله یوان به چین
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
خرید از علی اکسپرس
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
دزدگیر دوچرخه
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙
الوقلیون
Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ♥●لینک زیبا●♥ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ˙

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


















































































.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.


--->